صـــبا



 

فکر می‌کنم برای نوشتن، جایی بهتر از اینجا نباشد.

جایی که اگر یک نفر هم بیاید، برای خواندن می‌آید.

 

همیشه سوالی که برای من مطرح بوده و برخلاف مسائل دیگر زندگی‌ام نتوانسته‌ام آن را حل کنم، آن است که در تصمیم‌گیری‌ها کفه ترازو را به سمت عقل هُل بدهم یا احساس.

اغلب انتخاب‌های عاقلانه، برای من سخت و طاقت‌فرسا بوده اما به ظاهر درست و نتیجه‌بخش.

و انتخاب‌هایی که هیجانات و احساسات در آن دخیل بوده همیشه برای من به شدت شیرین و جذاب بوده اما گاهی اشتباه و به بیراهه رفتن.

ترکیب این دو در نهایت یک چیز را می‌طلبد.

اینکه آخرش کدام را بیشتر موثر واقع کنیم؟

عقل یا احساس؟

 


بسم الله.

مطالب بلاگ صبا به سه دسته تقسیم می شوند:


1. #گزارش_حال: از حال و روزگار خودم می گویم. اتفاقات مهم، برنامه های آینده و هرچیزی که در عبارت "گزارش حال" جای گیرد. این گزارش حال ها به زبان محاوره ای است چون گفتن آن ها به زبان ادبی کمی سخت است و نمیتوان عمق برخی مطالب را توصیف کرد.


2. #حرف_دل: گاهی به غیر از گزارش اتفاقات و برنامه ها، حرف هایی هم هست. حرف هایی از عمق دل که باید گفت. شاید خودم آن حرف ها را زده باشم، شاید هم کس دیگری از زبان من سخن گفته باشد. به هرحال آن ها را هم در مطالب بلاگ جای خواهم داد. زبان این مطالب همه چیز میتواند باشد. چون دل است دیگر. قانون نمی شناسد.


3. #خط_خطی: من شاید آنقدر در حوزه ادبیات قوی نباشم. به همین خاطر نمی‌توانم بگویم شاعر و یا نویسنده ام. تعبیر من از شاعر و نویسنده، کسانی هستند که میتوان با اشعار و متن هایشان زندگی کرد. ولی خب من هم گاهی دستی به قلم می برم و خط خطی هایی میکنم که آن ها را با زبان ادبی، در بلاگ قرار خواهم داد.


ارادتمند

رضا طاس باز


چیزی که خیلی حال من را بیشتر از رفتارهای بد دیگر خراب می‌کند، دروغ و بی‌احترامی است.

و شاید مهم‌ترین علت برای اینکه من در اغلب روزها و ساعت‌ها، حال گرفته‌ای دارم، همین باشد که در جامعه اطراف من این دو مورد به شدت مشهود است.

 

امروز که در کلاس درس بخاطر بی‌احترامی، یکی از دانش آموزان را به دفتر ناظم فرستادم، ایشان در نزد ناظم نه تنها همه رفتارهای زننده‌اش را انکار کرد، بلکه اوضاع را با هوچی‌گری به نفع خود تغییر داد. و از آنجا که مدارس غیرانتفاعیِ اینچنینی، مرید جیب پدر این دانش‌آموزان است خیلی عجیب و بعید نیست که معلم بجای دانش‌آموز توبیخ شود.

اما .

برای من عجیب بود.

اینکه یک دانش‌آموز کلاس دهم که نسبت به مردان بالغ تر از خودش، مشخصاً باید معصومیت بیشتری داشته باشد، تا این حد بتواند رذل باشد و ذره‌ای از کادر مدرسه خود واهمه و ترسی نداشته باشد. این زنگ خطری است برای جامعه‌ی زَهوار در رفته‌ای که همین یک ادب و حیایی که تا اینجای کار حفظ کرده بود را هم از دست بدهد.

می‌بخشید اگر این‌ها را به شما که از معدود خواننده‌های سیاهه‌های من هستید می‌گویم. راستش امروز هم بی‌احترامی دیدم و هم دروغ. هرچند خیلی برایم تازگی ندارد.چراکه در اکثر روزها این دو مورد را تجربه می‌کنم.

اما نمی‌دانم که می‌توانم امیدوار باشم به روزهای خوبی که این زشتی‌ها رخت بربندند یا نه؟


داشتم به این فکر می‌کردم که ما انسان‌ها در برابر جهان هستی چقدر کوچکیم!

در واقع، در برابر آن همه کهکشان اگر نقطه‌ای پیدا کنی به نام زمین، حال ما نقطه‌ای هستیم در زمین!

 

بیا با هم فکر کنیم.

فکر کنیم به زمین‌لرزه‌ای که اگر در آن، صفحات زمین به خود زحمت بیشتری بدهند و خود را بتکانند، همه خانه‌ها و کاشانه‌های شهری همراه با ساکنانش زیر خروار خروار آوار خاک می‌شوند.

فکر کنیم به سیلی که اگر دو روز بیشتر به طول بیانجامد تمام شهر را با خود غرق می‌کند.

فکر کنیم به ویروس خیلی خیلی کوچکی به نام کرونا که جهانیان را نگران و خانه‌نشین کرده! 

 

و فکر کنیم به کوچکی و ضعف انسان و تکبر فراوانش

 

و فکر کنیم به این آیه:

یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ

 

و بدانیم که مرز بین مرگ و زندگی بسیار باریک است

مهربان باشیم، قدر یکدیگر را بدانیم، خدا را بنده باشیم و

عشق بورزیم و

عشق بورزیم.


 

 

نیازمندم به مدتی تنها بودن؛ مدتی برای خلوت با خودم و خدای خودم

نیازمندم به چیزی شبیه سفر به یک روستای دور برای زندگی

چیزی شبیه خدمت سربازی در پادگانی در نزدیک مرز

چیزی شبیه تبعید به جزیره‌ای دورافتاده برای کار اجباری

 

هرجایی که مدتی من را دور نگه دارد از مردمان حقیقی و مجازی اطراف خودم و مشغول باشم به کاری جز کارهایی که الان در حال پیش بردنشان هستم.

جایی که من را از این سبک مدرن مسخره دور نگه دارد.

تنها باشم با خودم و خدا و شاید مردمی اندک و بی سواد از روستایی دور افتاده که با وجود بی سوادی، با صفا باشند.

جایی که بتوانم خودم را بسازم از نو

بدون اینکه متاثر از چیزی باشم.

 

کاش اینقدر دست و بالم بسته نبود

کاش رها بودم از تمام تعلقات

مانند پرستویی چیزی .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تور کیش mizkar6 ورد فایل موزیک تونز خانواده سبز فردا Pamela بلاگ آموزش کسب و کار اینترنتی جالب انگیزترین ها معرفي و بررسي انواع دستگاه فتوکپي و ماشينهاي اداري